تصاویر جبهه و جنگ
نام:
زیداله
نام خانوادگی:
آیرملوی عرب دیزج
نام پدر:
نعمت اله
تاریخ تولد:
1334/12/21
استان تولد:
آذربایجان غربی
شهر تولد:
ارومیه
وضعیت تاهل:
مجرد
تحصیلات:
متوسطه
رشته تحصیلی:
-
شهر تحصیل:
-
شغل:
ارتشی
فرازي از زندگينامة شهيد:
 
شهيد زيدا... آيرملو در سال 1334 در شهر اروميه متولد شد. پس از گذراندن دوران طفوليت مشغول درس خواندن شد و تا كلاس سوم دبيرستان به تحصيل ادامه داد. سپس به علت فقر مالي از ادامة آن منصرف گرديد و بعد با سمت درجه داري به استخدام ارتش درآمد. اعتقادات ديني و مذهبي وي سبب گرديد كه با شروع انقلاب اسلامي به علاقمندان و هواداران انقلاب بپيوندد و با حضور در مسجد محل در شركت در مجالس ديني با مردم مسلمان همصدا شود. او فردي فعال و پرتلاش بود. پس از شروع جنگ تحميلي عازم جبهه هاي جنوب شد و خالصانه جان بر طبق اخلاص نهاد. وي هنگام  مرخصي‌ها براي اهل خانواده و اقوام از دليري‌ها و رشادت‌هاي زمندگان تعريف مي2كرد و آنان را براي رفتن به جبهه تشويق مي‌نمود. سرانجام بعد از چندين سال حضور در جبهه‌هاي نبرد و شركت در دفاع مقدس، در تاريخ 1360/06/11 بر اثر اصابت گلوله دشمن به كاروان شهيدان انقلاب ملحق و خونين بال به لقاءا... پيوست.
روحش شاد و يادش گرامي باد
تاریخ شهادت:
1360/06/11
استان شهادت:
خوزستان
شهر شهادت:
دارخویین
عملیات:
درگیری و تک
منطقه عملیاتی:
دارخویین
نحوه شهادت:
بر اثر اصابت گلوله و ترکش
توضیحات :
-
مفقود:
شهید
گـلزار دفـن:
باغ رضوان ارومیه
قطعه دفن:
-
ردیف دفن:
-
شماره قبر:
-
تاریخ خاکسپاری:
-
خاطرات مادر شهيد:
 
زنده ياد زيدا... سومين فرزندم بود. او از همان وقتي که به دنيا آمد در بين برادر و خواهر خيلي زود بزرگ شد. وقتي به دنيا آمد پدرش در سفر مشهد مقدس بود. آمد و اسم او را زيد ناميد و گفت من در خواب ديدم به من گفتند که تو صاحب يک پسر شدي و اسم او زيد است. خيلي خوشحال بود. او نيز مانند برادرش نماز و روزه و قرآن را ياد گرفت و با پدرش به مسجد محل که با همکاري اهالي ساخته بودند با پدرش هر دو مي رفته اند در عزاداري و زنجيرزني در صف اول دسته عزاداري امام حسين(عليه السلام) شرکت مي کردند. ايشان وقتي که وارد ارتش و استخدام شده اند در سال1354 بود. محل خدمتش در همدان بود تا پيروزي انقلاب اسلامي و از همان اوايل جنگ تحميلي دشمن بعث عراق و ضدانقلابيون داخل به ميهن اسلامي درگيري آغاز شد. زيرا که آيرملو با جمع از لشگر همدان و همزرمان ارتش با امام ملاقات و ديدار داشتند. زنده ياد از نزديک ايشان را زيارت کرده بود. وقتي که آمده بود به مرخصي تعريف از امام مي کرد. گفتند که او مرد با خدا و رهبر فقيه ايران و صاحب حق ملت مظلوم و ستم کشيده ايران اسلامي است و خواهد بود تا «آخر امام زمان(سلام ا...عليه)» امام به گردان همدان دستور داده بود که مصلحت است که به خاطر درگيري در سنندج به آنجا اعزام شويد. بعد از آن به اهواز جمع لشگر92 زرهي در خط مقدم اعزام شدند. شهيد زيدا... چندين عملياتي شناسايي رزمي از داخل نخلستانهاي مرزي عراق رفته بودند در آخرين مرخصي که آمده بود تعريف به پدر و پسردايي گفته اند که روزي در يکي از عملياتها براي شناسايي دشمن با همرزم مي آمديم با دشمن درگير شديم. ما به رودخانه کارون افتاديم دوستم شهيد شد و من با شنا کردن از رودخانه بيرون آمدم.
پدر شهيد که بعد از شهادت وي چهلمين روزش را در همدان منزل شهيد با خواهرش گرفته اند. بعد پدرم با همرزم شهيد به اهواز رفت. دو سه نفر همرزمان و فرمانده اش مانده بودند. از عمليات تعريف کرده بودند به پدرم که در شب عمليات که فرداي آن روز لشگر92 زرهي به خط مقدم حمله ور مي شدند. گفت زنده ياد حالت عجيب و خاصي داشت. انگار مي دانست شب آخر اوست و به راز و نياز و دعا مشغول بود. گفتم زيد بيا فردا پشت سر من کمي عقب باش و جلوتر نرو. گفت نه من فردا بايد اين کافران و از خدا بيخبران را بکشم يا کشته شوم چون که متخصص تانك بود. فردا جلوتر از همه پيش مي رفت. هر چه با بيسيم گفتم گوش نکرد و دشمن را به عقب راند و چندين نفرات آنان را با توپ تانك خود به هلاکت رسانيد. آخر سر دشمن با مسلسل کاري نکرد و با موشک از بالا ايشان را به درجه رفيع شهادت رساند. او نيز مانند مولايش امام حسين(عليه السلام) سر از بدنش جدا شده بود و به مولايش رسيد. ايشان مجرد بود. راهش پرنور و يادش براي هميشه جاويد باد.
 
خاطرات خواهر شهيد:
 
شهيد زيدا... از من ده سال بزرگتر بود. با ما خواهرها مثل پدر رفتار مي کرد. وقتي به مرخصي مي آمد ايشان خواهر ما را به بازار مي برد و هر چه دوست داشت برايمان مي خريد. من دلم نمي آمد که ايشان زياد پول خرج کند ولي او دلش مانند دريا بود. براي خواهرم طلا و براي من لباس مي خريد. از نظر فکري و اخلاقي به هر دو ما نصيحت و پند مي کرد و مي گفتند شما بايد در جامعه و بيرون کوچه و بازار با حجاب مرتب و مفيد ظاهر شويد. چون پدرمان به خاطر اوضاع و احوال آن زمان نگذاشته بود که ما به مدرسه برويم و باسواد شويم، ايشان خيلي ناراحت بود. مي گفت خواهر بزرگ که رفته است، ولي اين يکي بايد باسواد شود. به من خيلي تأکيد و تشويق مي کرد به پدرم مي گفت او بايد سواد خواندن و نوشتن را ياد بگيرد. در آخرين نامه اش نوشته بود اگر خواهرم سکينه را به مدرسه نگذاري ديگر به اروميه نمي آيم. هر دو برادرانم فقط تلاش مي کردند که من باسواد بشوم. بعد از شهادت شان ديپلم را گرفتم تا آرزو و خواسته شان برآورده شود. در آخرين مرخصي آمده بود هر وقت که مي رفت بايد من و پدرم به بدرقه و خداحافظي مي رفتيم اين بار نگذاشت ديد که من گريه مي کنم و ناراحت شدم شهيد گفتند که آخر  اين ماه مي آيم که خبر شهادتش آمد.
لینک کوتاه:

تصاویر

فیلم

تمام حقوق این سایت متعلق به ستاد کنگره ملی بزرگداشت 12000 شهید آذربایجان غربی می باشد